
نقل است که مستجاب الدعوه بودی و هرچه به صدق دعا کردی، همان شد. پس روزی گفت: خدایا چنان کن که درد گرسنگان بدانم، پس دعایش مستجاب شد و تا ده سال همیشه گرسنه بودی و سنگ و پاره آجر می خوردی از آن سبب. و دعا بکرد: خدایا چنان کن که ظالمان مرا بزنند تا درد کتک خوردگان بدانم. و خدای دعای وی مستجاب نمودی و او را به ده سال بزدند و از کرامت وی آن بود که هر چه کتک می خورد، بر بدن وی هیچ اثر شکنجه نبود. و نقل است که دعا همی کرد که خدایا همی کن تا شخصیت مرا تخریب کنند و در اثر همین دعا بود که مرغان هوا یک میلیون سی دی در احوال او بر زمین بریختند. و فقط همین دعاهای او مستجاب شد، رضی الله عنه.
شیخ اکبر را پنج فرزند بود، محسن و فاطمه و فائزه و مهدی و یاسر، شبی فرزندان نزد شیخ آمدند. پس شیخ محسن گفت: پدر! مرا نصیحتی کن. پس گفت: « به روی زمین مباش و در آسمان مرو.» پس شیخ محسن به زیر زمین شد و مترو همی ساخت، ساختنی. پس شیخ فاطمه بدو گفت: پدر! مرا نصیحتی کن. پس گفت: به دوای دردمندان بپرداز. پس فاطمه به واردات داروی دردمندان پرداخت و سالها بدین کار بود و شکایت همی شد و الخ. پس فائزه گفت: پدر! مرا نصیحتی کن. پس شیخ بگفت: تک چرخ مزن! پس فائزه دوچرخه سوار همی شد و شلوار لی همی پوشید و لندن همی رفت. پس مهدی گفت: پدر! مرا نصیحتی کن. پس شیخ اکبر بگفت: مگیر آنچه بتو دهند که پس گیرند و مده چون گرفتی چون پس ندهند. پس مهدی به نروژ همی شد و دیگر هیچ خبری از او هیچ کس ندید. پس یاسر بدو گفت: پدر! مرا نصیحتی کن. پس شیخ اکبر بگفت: با آدمیان حشر و نشر مکن تا آزار کم بینی. پس شیخ یاسر به سوی اسبان رفت و به سوارکاری پرداخت و هیچ کس به گرد او همی نرسید تا سر او فاش کند.از وی جملات عالی نقل است. پس بگفت: « وقتی از بحران عبور می کردیم عفت خانم برای من چای آورد.»، و گفت: « الاصلاحات هو العظیم»( ترجمه: اصلاحات یکی از کارهایی بود که ما کردیم و دیگران دیدند که ما می کنیم و آنها هم کردند و اینطوری نمی خواستیم بشود، ولی الحمدالله همانطوری که می خواستیم شد.) و فرمود: « درها را زیاد باز نکنید، همین قدر که هوا کمی عوض بشود.» شیخ غلام حسین کرباسچی از شیوخ اصفهان در باب وی بگفت: « تو اون کوه بلندی، که سرتا پا غروره، کشیده سر به خورشید، غریب و بی عبوره...»( ترجمه: شیخ اکبر از بزرگان بود.)
و چون خواست جهان را ترک کند، عزرائیل بر او نازل شد و تا او را بدید گفت: وای! هاشمی! نه.... و بسرعت بگریخت و دیگر بسراغ او نرفت
No comments:
Post a Comment